وندا



از جمله غذاهای رژیمی، آش جو! می‌تونه باشه. البته همراه با نون وگرنه اصلا سیر نمی‌شید; حداقل من که سیر نمی‌شم و اگر خالی بخورم بعد دو ساعت ضعف می‌کنم.

این مقدار مواد برای دونفر هست.


مواد اولیه مقدار
بلغور جو یک پیمانه
نخود، لوبیا،عدس هر کدام یک چهارم پیمانه
سبزی آش ۳۰۰گرم
نمک،زردچوبه فلفل به میزان دلخواه
پیاز سرخ شده یک عدد
سیر سرخ شده و نعنا به میزان دلخواه


حبوبات از قبل خیس شده را(به جز عدس) همراه با بلغور به مدت ۲ الی ۳ ساعت با آب پخته و بعد عدس و سبزی آش و ادویه و نیمی از پیاز و سیر و نعنا را اضافه می‌کنیم.حدود نیم الی یک ساعت بعد آماده است! همراه با کشک و نان میل بفرمایید.

از جمله غذاهای رژیمی، آش جو! می‌تونه باشه. البته همراه با نون وگرنه اصلا سیر نمی‌شید; حداقل من که سیر نمی‌شم و اگر خالی بخورم بعد دو ساعت ضعف می‌کنم.

این مقدار مواد برای دونفر هست.


مواد اولیه مقدار
بلغور جو یک پیمانه
نخود، لوبیا،عدس هر کدام یک چهارم پیمانه
سبزی آش ۳۰۰گرم
نمک،زردچوبه فلفل به میزان دلخواه
پیاز سرخ شده یک عدد
سیر سرخ شده و نعنا به میزان دلخواه


حبوبات از قبل خیس شده را(به جز عدس) همراه با بلغور به مدت ۲ الی ۳ ساعت با آب پخته و بعد عدس و سبزی آش و ادویه و نیمی از پیاز و سیر و نعنا را اضافه می‌کنیم.حدود نیم الی یک ساعت بعد آماده است! همراه با کشک و نان میل بفرمایید.

بعد از مدت‌هاااا فیلم بد دیدن، بالاخره یه فیلم خوب، هرچند قدیمی، دیدم.

ایده‌ی جدیدی نداره، یه داستان معمولی ولی به نظرم خوب بود و تونست من رو با خودش همراه کنه. جمعه که دوستم خونمون بود دیدیم :)

اسم فیلم :

Warrior

داستان دو تا برادر که هر کدوم به دلیلی بعد از مدت‌ها به رینگ مبارزه برمی‌گردن




چه وحشتناک

نمی‌آید مرا باور

و من با این شبیخون‌های شوم و بی‌شرمانه‌ای که دارد مرگ

بدم می‌آید از این زندگی دیگر

چه بی‌رحمند صیادان مرگ، ای داد!*


چهل روز گذشت و همچنان باور و عادت به نبودنت خیلی سخت است. خیلییی.

مدام خاطراتی که با تو دارم جلوی چشمم هست. از آن دوران که من مهدکودک می‌رفتم و مدرسه‌ات رو بروی مهد کودکم بود، گاهی دنبالم می‌آمدی و‌ من را به خانه می‌بردی حتی زمانی که کوچکتر بودم هم یادم هست آن موقع که من را جلوی دوچرخه ات می‌نشاندی و در کوچه ها می‌چرخیدیم، یادش به‌خیر آن روز که خوردیم زمین!!! ترسیده بودی ووگفتی که به مامانم چیزی نگمچقدر این خاطرات را مرور می‌کردیم و می‌خندیدیم.

آن موقع که سرباز بودی و تابستان بود,مادرجون و باباجون تهران نبودن و ما خونتون بودیم,ساعت حدود ۴ و۵میومدی و من قلیان چاق میکردم که باهم بکشیم!!!

موقعی که مامانم اینا مکه رفته بودن و خاله و مادربزرگ پیشمون بودن, و تو هم گاهی میومدی اونجا, تو آشپزخونه یه ساعت با تلفن حرف می‌زدی! حتماً حوریه بوده

آن زمان که دیگر تصمیم گرفته بودی ازدواج کنی, میگفتی اسمش حوریه است و ساعتها با مامانم در حیاط با چراغ خاموش یواشکی صحبت میکردی

 اولین بار در عقد خاله دیدمش, چقدر ذوق داشتی که برای اولین بار میخواهی به فامیل معرفی اش کنی,چهار روز بعدش عقد خودت بود,دوشنبه آذرماه سال ۸۸

مامان و خاله وقتی دیدنت خیلی ذوق زده بودن که داداش کوچیکه داره داماد میشه

تابستونش همگی به شمال رفتیم, عکسهاش هست کنار آبشار آب پری,ساحل.

موقعی که حوریه جهاز آورده بود و مامان با آینه و قرآن اومد خونتون رو هم یادم هست,

یک اردیبهشت سال ۹۰ عروسی ات بود, کت و شلوار سفید پوشیده بودی, مامان و خاله وقتی دیدنت اشک شوق تو چشماشون جمع شد. دقیق یادمه میگفتن چقدر خوشتیپ شدی

اومده بودیم که عکس بگیریم, نمی‌دونم چرا هیچ وقت عکسها رو ندیدیم و به دستمون نرسید

عکس دیگه ای هم نگرفته بودیم.شاید خدا می‌خواسته این روزا با ندیدن اون عکسا کمتر غصه بخوریم

کلا بعد از ازدواجت بیشتر میدیدیمت, مهمونیا و مسافرت‌ها

تقریبا هر سال می‌رفتیم شمال, یه سال بابام یه موتور کوچیکه برای امیرحسین خریده بود, اومدی که به منم یاد بدی ولی من نتونستم کنترل کنم و رفتیم تو جدول خوردیم زمین

بعد که بابا ویلا رو فروخت دیگه نرفتیم, تا امسال

 تا امسال که قرار شد بریم, ولی جور نشد و همگی رفتید دماوند, من سرماخورده بودم نیمدم, نمی‌دونستم آخرین فرصت برای دیدنته نمی‌دونستم قرار گذاشتید هفته بعدش بریم شمال ولی نمی دونستم قراره نباشی قراره زیر خروارها خاک باشی

دو سال پیش بله برونم بود, بعد از خانواده داماد اومدی و نمی‌دونستی داماد کدومه با پسر خاله اش اشتباه گرفته بودیو خورده بود تو ذوقت بعد که فهمیدی کدومه خوشحال شدی هی تعریف میکردی و میخندیدی. تصویرش واضح تو ذهنمه

وقتی که اومدی بهش سلام کردی و گفتی مراقبش باش برای ما خیلی عزیزه بعد حوریه بهش گفت ناراحت نشید محمد از روی محبتش اینجوری میگه, عکسی که چهارتایی گرفتیم هست

روز عروسیم کادویی که سر عقد بهم دادی لحظه ای که داشتم با مامانم اینا خداحافظی میکردم و اشک تو چشمات حلقه زده بود و گفتی چقدر زود گذشت

آه. آه که چقدر زود گذشت

هیچ وقت اون روز کذایی رو یادم نمیره

دوشنبه ۵آذر ۹۷ و من از همه جا بی خبر, صبحش با مامان و خاله صحبت کرده بودم, ولی اونا هم هنوز خبر نداشتن

شب عروسی بودم, ساعت حدود ۱۲ونیم بود که حسین بهم گفت. هیچ وقت اونقدر حس بدی نداشتم و تجربه نکرده بودم هیچ وقت اونقدر گریه نکرده بودم.هیچ وقت عزیزی رو از دست نداده بودم.‌. نمی‌دونستم چه حسی داره چه حس بدیه.

نمی‌دونستم قراره فرداش با چه منظره ای مواجه شم,مامان و خاله و مامان جون چه حالی اند, حوریه چه کار میکنه؟؟

آخرین باری که خونت بودم , برای مراسم پاگشا بود تابستون, هنوز کارت هدیه ای که اون روز بهم دادی رو دارم

سه شنبه ۶آذر , جز طولانی تریم روزای زندگیم بود.‌. هر دقیقه اش یه ساعت بود

همه حالشون بد بود

هیشکی باورش نمیشد شب خوابیدی و صبح پانشدی

از بس ناله کرده بودن صداشون در نمیومد

حوریه همش از حال میرفت‌‌ آخه خودش پتو رو از صورتت کنار زده بود و دیده بود نفس نمی‌کشی.

آخه باورش نمیشد تمام برنامه هایی که برای زندگی و بچتون داشتید به باد رفته بچه ای که قسمت نشد به دنیا بیاد

همیشه دوست داشتم بچه ات رو ببینم, نمی‌دونستم قراره اینجوری شه نمیدونستم.



باورم نمیشه که یک‌ماه شد. یک‌ماهه که دیگه بین ما نیستی. هنوز تو شوک رفتنتم و هرچی می‌گذره غم نبودنت در قلبم بزرگ‌تر میشه :(

تصور این‌که تو دورهمی‌ها و سفر‌ها باهامون نباشی و صدای خنده‌ و شوخی‌ات بلند نباشه سخته :(


+: ۵آذر ۹۷، شب خوابید و صبح پانشد.

++: داییم فقط ۳۳سالش بود.



همین الان
نشستم روبروی یه منظره زیبا
پاییز
چای هم که هست
ولی چرا حالم خوب نیست؟؟؟
حتی حس گوش دادن به آهنگ هم ندارم

چرا نمی تونم لذت ببرم؟؟؟؟؟


این دفعه, قبل این سفر به خودم قول دادم فقططط لذت ببرم و از هیچیییی حرص نخورم
و فقط از چیزهایی که هست لذت ببرم
تنها تفاوتش با دفعه های قبل اینه که سعی می کنم لبخند بزنم و تا جایی که میتونم به روم نیارم:/

امیدوارم دفعه بعد واااقعا بتونم اصلاح شم


تصمیم دارم هر غذای رژیمی که درست می‌کنم و به نظرم خوبه که در برنامه غذایی‌ام باشه اینجا بذارم :)

اولیش هم این غذاست، طعم دلپذیری نداره ولی بدمزه هم نیست و خوبه بعد از ورزش خورده بشه

چون که بعد از ورزش آدم گرسنه است و  خیلی هم مهم نیست خوشمزه نباشه



مواد اولیه مقدار

کینوآ پخته

نیم پیمانه
نخود پخته نیم پیمانه
گوجه فرنگی یک‌عدد
خیار یک‌عدد
پیاز یک دوم عدد
لیموترش یک عدد
نعناخشک،نمک،فلفل‌سیاه به میزان دلخواه
سینه مرغ پخته یک عدد


این میزان مواد برای ۲نفره.

خیار و گوجه و پیاز و مرغ رو نگینی خرد میکنیم و همه ی مواد را مخلوط کرده و میل میکنیم!! :))

میشه کمی روغن زیتون هم اضافه کرد.


+این هم عکسش، ببخشید که خوشگل نیست:))

سالاد کینوا مدیترانه ای

*دستور این غذا رو از

اپلیکیشن زعفرون برداشتم.


یکی از دغدغه هام رسیدن به یه برنامه غذایی رژیمی 'متنوع' و 'آسون' هست

معمولا هرچیو نگاه می کنی یا با مرغ و ماهیه! (چقدر می‌شه مرغ و ماهی خورد آخه :/ ) 

 یا مواد اولیه اش در دسترس نیست

یا درست کردنش به راحتی یه خورش نیست


ولی بالاخره یه روزی به یه برنامه خوب می‌رسم :))


+ شام سالاد کینوا مدیترانه‌ای!!! همراه با سینه مرغ آب پز شده داریم!
این سالاد متشکل از خیار، گوجه ، پیاز ، کینوا و نخوده!!

اولش می‌خواستم فقط همین باشه که بنده خدا همسرم یه حالت مظلومی گرفت که آخه چجوری سیر بشم D:



هر چی که بیشتر می‌گذره، کمتر می‌تونم لذت ببرم
قبلا با یه فنجون قهوه جلوی تلویزیون یا تو کافی شاپ خیلی شاد می‌شدم! ولی الان این حرکتم بیشتر شبیه عادت شده.
قبلا اولین پایه برای هر بیرون رفتنی بودم، ولی الان بیشتر مواقع تو خونه تنها موندن و کتاب خوندن و فیلم دیدن رو ترجیح می‌دم.
نه اینکه کاملااا عوض شده باشم، نه اصلا، ولی حال و حوصله و شور و هیجان قبل رو ندارم.
فکر میکنم دلیل اصلی‌اش مرگ داییم هست، تا قبلش خیلی شادتر بودم.
ولی اینکه آیا  قراره همیشه اینجوری بمونم؟ این اتفاق افتاده تا این رفتارم تعدیل شه و بهم بفهمونه که دنیا جایی نیست که بخوای خیلی شاد باشی؟ تا میام یکم خوشحال شم یاد داییم می‌افتم و نمی‌تونم از ته دلم شاد باشم فقط ظاهرم شاد می‌شه.
این اتفاق قبل تر هم برام افتاده، کلا هرچی می‌گذره اتفاقایی ‌میفته که خوشحالی‌هایی که می‌تونم داشته باشم  کم‌تر می‌شه.
قبلا شب قبل از سفر کلی ذوق داشتم و خوشحال بودم و موقع برگشت از سفر همیشه ناراحت،
ولی الان نه اون ذوق قبل رو دارم و نه اون ناراحتی رو
اینا یعنی رفتارم داره رو به تکامل می‌ره و نسبت به دنیا بی اعتنا، یا دارم افسرده می‌شم؟!!
هرچی که هست خیلی دوسش ندارم. 


از جمله غذاهای رژیمی، آش جو! می‌تونه باشه. البته همراه با نون وگرنه اصلا سیر نمی‌شید; حداقل من که سیر نمی‌شم و اگر خالی بخورم بعد دو ساعت ضعف می‌کنم.

این مقدار مواد برای دونفر هست.


مواد اولیه مقدار
بلغور جو یک پیمانه
نخود، لوبیا
عدس
هر کدام یک چهارم پیمانه
سه چهارم پیمانه
سبزی آش ۳۰۰گرم
نمک،زردچوبه فلفل به میزان دلخواه
پیاز سرخ شده یک عدد
سیر سرخ شده و نعنا به میزان دلخواه


حبوبات از قبل خیس شده را(به جز عدس) همراه با بلغور به مدت ۲ الی ۳ ساعت با آب پخته و بعد عدس و سبزی آش و ادویه و نیمی از پیاز و سیر و نعنا را اضافه می‌کنیم.حدود نیم الی یک ساعت بعد آماده است! همراه با کشک و نان میل بفرمایید.

بالاخره عزمم رو جزم کردم کنکور بخونم. هنوز خیلییی از مطالب مونده و استرس گرفتم، همسر گرام هم که هدفش ترغیب من هست برای درس خوندن، بیشتر باعث استرس میشه :|

نمی‌دونم خوبه یا نه شاید این استرس لازمه تا بتونم کارام رو جلو ببرم وگرنه باید بی‌خیال کنکور امسال ‌می‌شدم.




هر چی که بیشتر می‌گذره، کمتر می‌تونم لذت ببرم
قبلا با یه فنجون قهوه جلوی تلویزیون یا تو کافی شاپ خیلی شاد می‌شدم! ولی الان این حرکتم بیشتر شبیه عادت شده.
قبلا اولین پایه برای هر بیرون رفتنی بودم، ولی الان بیشتر مواقع تو خونه تنها موندن و کتاب خوندن و فیلم دیدن رو ترجیح می‌دم.
نه اینکه کاملااا عوض شده باشم، نه اصلا، ولی حال و حوصله و شور و هیجان قبل رو ندارم.
فکر میکنم دلیل اصلی‌اش مرگ داییم هست، تا قبلش خیلی شادتر بودم.
ولی اینکه آیا  قراره همیشه اینجوری بمونم؟ این اتفاق افتاده تا این رفتارم تعدیل شه و بهم بفهمونه که دنیا جایی نیست که بخوای خیلی شاد باشی؟ تا میام یکم خوشحال شم یاد داییم می‌افتم و نمی‌تونم از ته دلم شاد باشم فقط ظاهرم شاد می‌شه.
این اتفاق قبل تر هم برام افتاده، کلا هرچی می‌گذره اتفاقایی ‌میفته که خوشحالی‌هایی که می‌تونم داشته باشم  کم‌تر می‌شه.
قبلا شب قبل از سفر کلی ذوق داشتم و خوشحال بودم و موقع برگشت از سفر همیشه ناراحت،
ولی الان نه اون ذوق قبل رو دارم و نه اون ناراحتی رو
اینا یعنی رفتارم داره رو به تکامل می‌ره و نسبت به دنیا بی اعتنا، یا دارم افسرده می‌شم؟!!
هرچی که هست خیلی دوسش ندارم. 


چه وحشتناک

نمی‌آید مرا باور

و من با این شبیخون‌های شوم و بی‌شرمانه‌ای که دارد مرگ

بدم می‌آید از این زندگی دیگر

چه بی‌رحمند صیادان مرگ، ای داد!*


چهل روز گذشت و همچنان باور و عادت به نبودنت خیلی سخت است. خیلییی.

مدام خاطراتی که با تو دارم جلوی چشمم هست. از آن دوران که من مهدکودک می‌رفتم و مدرسه‌ات رو بروی مهد کودکم بود، گاهی دنبالم می‌آمدی و‌ من را به خانه می‌بردی حتی زمانی که کوچکتر بودم هم یادم هست آن موقع که من را جلوی دوچرخه ات می‌نشاندی و در کوچه ها می‌چرخیدیم، یادش به‌خیر آن روز که خوردیم زمین!!! ترسیده بودی ووگفتی که به مامانم چیزی نگمچقدر این خاطرات را مرور می‌کردیم و می‌خندیدیم.

آن موقع که سرباز بودی و تابستان بود,مادرجون و باباجون تهران نبودن و ما خونتون بودیم,ساعت حدود ۴ و۵میومدی و من قلیان چاق میکردم که باهم بکشیم!!!

سون راهنمایی بودم، تولدم بود و شمال بودیم، تو هم با دوستانت آمده بودی، به گوشی مامان زنگ زدی که بیام سر کوچه، یک گوشی قدیمی همراه با یک سیم کارت بهم دادی، مانند شماره خودت بود ولی با پیش شماره متفاوت. یادش بخیر، کلی آهنگ قدیمی تو اون گوشی بود که الان هر وقت گوش می‌دم یاد اون سفر و یاد تو می‌افتم.

موقعی که مامانم اینا مکه رفته بودن و خاله و مادربزرگ پیشمون بودن, و تو هم گاهی میومدی اونجا, تو آشپزخونه یه ساعت با تلفن حرف می‌زدی! حتماً حوریه بوده

آن زمان که دیگر تصمیم گرفته بودی ازدواج کنی, میگفتی اسمش حوریه است و ساعتها با مامانم در حیاط با چراغ خاموش یواشکی صحبت میکردی

 اولین بار در عقد خاله دیدمش, چقدر ذوق داشتی که برای اولین بار میخواهی به فامیل معرفی اش کنی,چهار روز بعدش عقد خودت بود,دوشنبه آذرماه سال ۸۸

مامان و خاله وقتی دیدنت خیلی ذوق زده بودن که داداش کوچیکه داره داماد میشه

تابستونش همگی به شمال رفتیم, عکسهاش هست کنار آبشار آب پری,ساحل.

موقعی که حوریه جهاز آورده بود و مامان با آینه و قرآن اومد خونتون رو هم یادم هست,

یک اردیبهشت سال ۹۰ عروسی ات بود, کت و شلوار سفید پوشیده بودی, مامان و خاله وقتی دیدنت اشک شوق تو چشماشون جمع شد. دقیق یادمه میگفتن چقدر خوشتیپ شدی

اومده بودیم که عکس بگیریم, نمی‌دونم چرا هیچ وقت عکسها رو ندیدیم و به دستمون نرسید

عکس دیگه ای هم نگرفته بودیم.شاید خدا می‌خواسته این روزا با ندیدن اون عکسا کمتر غصه بخوریم

کلا بعد از ازدواجت بیشتر میدیدیمت, مهمونیا و مسافرت‌ها

تقریبا هر سال می‌رفتیم شمال, یه سال بابام یه موتور کوچیکه برای امیرحسین خریده بود, اومدی که به منم یاد بدی ولی من نتونستم کنترل کنم و رفتیم تو جدول خوردیم زمین

بعد که بابا ویلا رو فروخت دیگه نرفتیم, تا امسال

 تا امسال که قرار شد بریم, ولی جور نشد و همگی رفتید دماوند, من سرماخورده بودم نیمدم, نمی‌دونستم آخرین فرصت برای دیدنته نمی‌دونستم قرار گذاشتید هفته بعدش بریم شمال ولی نمی دونستم قراره نباشی قراره زیر خروارها خاک باشی

دو سال پیش بله برونم بود, بعد از خانواده داماد اومدی و نمی‌دونستی داماد کدومه با پسر خاله اش اشتباه گرفته بودیو خورده بود تو ذوقت بعد که فهمیدی کدومه خوشحال شدی هی تعریف میکردی و میخندیدی. تصویرش واضح تو ذهنمه

وقتی که اومدی بهش سلام کردی و گفتی مراقبش باش برای ما خیلی عزیزه بعد حوریه بهش گفت ناراحت نشید محمد از روی محبتش اینجوری میگه, عکسی که چهارتایی گرفتیم هست

روز عروسیم کادویی که سر عقد بهم دادی لحظه ای که داشتم با مامانم اینا خداحافظی میکردم و اشک تو چشمات حلقه زده بود و گفتی چقدر زود گذشت

آه. آه که چقدر زود گذشت

هیچ وقت اون روز کذایی رو یادم نمیره

دوشنبه ۵آذر ۹۷ و من از همه جا بی خبر, صبحش با مامان و خاله صحبت کرده بودم, ولی اونا هم هنوز خبر نداشتن

شب عروسی بودم, ساعت حدود ۱۲ونیم بود که حسین بهم گفت. هیچ وقت اونقدر حس بدی نداشتم و تجربه نکرده بودم هیچ وقت اونقدر گریه نکرده بودم.هیچ وقت عزیزی رو از دست نداده بودم.‌. نمی‌دونستم چه حسی داره چه حس بدیه.

نمی‌دونستم قراره فرداش با چه منظره ای مواجه شم,مامان و خاله و مامان جون چه حالی اند, حوریه چه کار میکنه؟؟

آخرین باری که خونت بودم , برای مراسم پاگشا بود تابستون, هنوز کارت هدیه ای که اون روز بهم دادی رو دارم

سه شنبه ۶آذر , جز طولانی تریم روزای زندگیم بود.‌. هر دقیقه اش یه ساعت بود

همه حالشون بد بود

هیشکی باورش نمیشد شب خوابیدی و صبح پانشدی

از بس ناله کرده بودن صداشون در نمیومد

حوریه همش از حال میرفت‌‌ آخه خودش پتو رو از صورتت کنار زده بود و دیده بود نفس نمی‌کشی.

آخه باورش نمیشد تمام برنامه هایی که برای زندگی و بچتون داشتید به باد رفته بچه ای که قسمت نشد به دنیا بیاد

همیشه دوست داشتم بچه ات رو ببینم, نمی‌دونستم قراره اینجوری شه نمیدونستم.



با کسی که عذاب وجدان داره که عامل بدبختی کسی بوده و باید یه زمانی کاری می‌کرده ولی نکرده، و الان با اینکه شدیدا در پی جبرانش هست، همچنان در عذابه چه باید کرد؟؟؟؟؟؟

وقتی داستان رو برام کامل تعریف می‌کنه، به نظرم کار اشتباهی نکرده، و در اون لحظه کاری که فکر می‌کرده واقعا درسته رو انجام داده ولی خب بعضی چیزا فقط با گذشت زمان روشن می‌شه، با گذشت زمان انسان رشد می‌کنه و می‌تونه بفهمه چه کاری درست بوده و چه کاری اشتباه این‌که الان بگیم من اون موقع کار اشتباه رو انجام دادم، دلیل بر این که قصد داشتم که یه کار اشتباه رو انجام بدم نبوده!! نیتم خیر بوده، ما که اون موقع، آدم الان نبودیم ما که اون موقع خیلی از چیزا رو نمی‌دونستیم.

احتمالا برای خیلی‌هامون، خیلی از این‌ اتفاق‌ها افتاده ولی خب، عواقب بعضیاش خیلی سنگینه. که به نظر من هم واقعا نمی‌شه کاری کرد

چرا الکی خودمون رو سرزنش کنیم و این‌همههههه در عذاب باشیم؟؟؟؟؟

آیا همیشه، اون اتفاقی که باید بیفته، نمیفته؟! و سناریو اگر عوض هم می‌شد، همین آش بود و همین کاسه؟ یا نه اصلا شاید بدتر می‌شد و الان باید به این فکر می‌کردیم که ای بابا. چرا فلان موقع این کار رو کردم، اگر نمی‌کردم الان طرف این اتفاقا براش نیفتاده بود!!!

خلاصه که انقدر خودمون رو برای اتفاقای گذشته سرزنش نکنیم تنها کاری که از دستمون برمیاد جبرانه و اگر داریم جبرانش می‌کنیم دلیلی برای این حجم از عذاب وجود نداره!!




هوش هیجانی! چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟ 

تو

یه پستی گفته بودم که نمی‌دوم احساسی که دارم چیه!

با کمی گوگل کردن! متوجه شدم که این بر‌میگرده به هوش هیجانیمون
این که احساساتمون رو بشناسیم و بتونیم کنترلشون کنیم
تا حالا فکر می‌کردم خیلی خوب خودم رو شناختم و می‌دونم در شرایط مختلف چه‌کار باید بکنم ولی الان فهمیدم اصلا هم اینطور نیست! الان واقعا نمی‌دونم باید چه کار کنم حالم خوب شه! چون اصلا نمی‌دونم چم هست! البته منشا اش رو میدونم ولی این‌که چرا باید منشااش این باشه در حالی که از نظر عقلانی برام حل شده قابل فهم نیست!!
خلاصه در جست‌وجو‌هام به دوتا کتاب معروف رسیدم:

کتاب هوش هیجانی دانیل گلمن

کتاب گفت‌وگوهای سرنوشت‌ساز 


در اولین فرصت! می‌خوام بخونمشون.
دیدن این ویدئو هم خالی از لطف نیست:


برای انسان‌ها، زمان هرگز دوباره تکرار نمی‌شود و هیچ‌گاه دوباره به آن صورت که یک وقتی بود، بر نمی‌گردد و وقتی احساسات آدم تغییر کرد یا رو به زوال گذاشت، دیگر هیچ معجزه ای نمی‌تواند کیفیت اولیه را به آن برگرداند.

قهرمانان و گورها

ارنستو ساباتو


به نظرم خیلی جمله خطرناکیه!! حداقل با حالی که الان دارم! دوست ندارم احساساتم اینجوی باقی بمونه

دوست دارم مثل قبل شم

حال الانم رو دوست ندارم.

*این کتاب رو نخوندم ، این جمله رو جایی دیدم و خوشم اومد! ولی رفت تو قفس کتابایی که می‌خوام بخونم!


تا حالا براتون پیش اومده بدونید یه احساس خاصی دارید، ولی ندونید اون چیه؟؟؟

یه اتفاق کوچیکی افتاده برام که باعث احساسات عجیب غریبی شده! نمی‌دونم چه احساسیه. حسادت؟ خشم؟ عشق؟!

چه کار باید کرد در این شرایط؟

خیلی دوست دارم یه کتاب خوب در این زمینه بخونم.


یه فال عجیب از این لحاظ که کلا یه دونه بود و بدون نیت برداشتمولی خیلی حرف داشت برای حال الانمخیلی!

صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی‌دل (مسکین) خبر دریغ مدار
به شکر آن که شکفتی به کام بخت (دل) ای گل نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
چو ذکر خیر طلب می‌کنی سخن این است که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار

این متن رو از یه کانال تلگرامی برداشتم, جالب بود البته من اینجوری نیستم ولی بهش اعتقاد دارم و دوست دارم اینجوری باشم

هربار غیر این عمل کردم پشیمون شدم


وقتی چیزی مرا رنج می‌داد، 

در مورد آن با هیچ کس حرفی نمی زدم،

خودم در موردش فکر می‌کردم،

به نتیجه می‌رسیدم 

و به تنهایی عمل می‌کردم.

نه اینکه واقعا احساس تنهایی بکنم، نه.

بلکه فکر می‌کردم که انسان ها در آخر،

باید خودشان،

خودشان را نجات بدهند.


شده با یه قضیه ای از لحاظ منطقی کنار اومده باشید و اوکی باشه، ولی دلتون باهاش نیست؟‌

یعنی هر کاری می‌کنید نمیتونید بفهمید که چرا ذهن و دل باهم همراه نیستن. مشکل کجاست؟ یعنی یه چیزایی تو ذهنمون هست که خودمون نمی دونیم؟؟ یا کلا این دوتا جدای از هم کار میکنن؟ یا دل به ذهن می‌گه به چی فکر کنه؟؟؟ قضیه چیه؟؟!!!


دوباره داشت حالم بد می‌شد و می‌رفتم تو فکر و خیال. تو همه‌ی اون فکرایی که به شدت حالم رو بد می‌کنه و انگیزه‌ام رو برای زندگی و آینده می‌گیره ولی نمی‌خواستم تسلیم شم دیگه. تسلیم افکار بد و احوالات بد. پس آهنگ گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن. غرق حرکات شدم. غرق زیبایی. غرق افکار خوب. و همینجوری ادامه دادم. انقدر که اصلا آخرش یادم رفت چرا حالم باید بد باشه! 

درسته که یه راه‌حل موقته ولی برای چند لحظه هم حالم خوب باشه خیلیه! 

بعدش هم یادم اومد خیلی وقت پیش یه ویدئو ورزشی ۷دقیقه‌ای دانلود کرده بودم که انجامش بدم. خودش می‌گه تو ۷روز اگر انجامش بدید لاغر می‌شید و تاثیرش رو میبینید!!! 

و بالاخره! اون‌ هم انجام دادم

می‌خوام هفت روز پشت سر هم انجامش بدم ببینم واقعا تاثیر داره یا نه!!


*اسم یه آهنک هست از سارا نائینی


بالاخره کنکور رو دادم و تموم شد!
فارغ از اینکه خیلی ناراحت بودم که بیشتر نخوندم که لااقل خیالم آسوده باشه که جایی که می‌خوام قبول شم، از اینکه تا آخر تابستون پرونده‌اش بسته شده بسی خوشحالم!
هنوز اون جور که باید استراحت نکردم، بعد کنکور که خیلی خسته بودم و همش افتاده بودم، روز جمعه به نظافت خونه! گذشت، و از شنبه هم اومدم سرکار! ضمن این‌که به دوستم قول دادم تا دوشنبه تمرینش رو براش انجام بدم! و همچنان پرونده پروژه کارشناسیم و اون یه درسی که می‌خوام معرفی به استاد بکنم باز مونده!!! یعنی من آخر انجام ندادن و طول دادن یه کارم! خدا نکنه از کاری بدم بیاد! همین کافیه که ۳ترم طول بکشه!
تازه آخرشم مقالات رو دادم به یکی ترجمه و خلاصه کنه و من فقط! زحمت یکپارچه کردنش رو بکشم! و تاااازه استاد راهنمام گفته هیچی نمی‌خواد فقط یه کاری بکن و به استادت بگو یه pass رد کنه برات!
یعنی جدی وقتی به کارام فکر میکنم خنده ام میگیره! چقدر می‌تونم مزخرف باشم تو انجام ندادن یه کار!! 
ولی وااااقعا میخوام تا آخر هفته تمومش کنم دیگه!

دلم برای یه روز، با فکر راحت و دل خوش لک زده!

بالاخره کنکور رو دادم و تموم شد!
فارغ از اینکه خیلی ناراحت بودم که بیشتر نخوندم که لااقل خیالم آسوده باشه که جایی که می‌خوام قبول شم، از اینکه تا آخر تابستون پرونده‌اش بسته شده بسی خوشحالم!
هنوز اون جور که باید استراحت نکردم، بعد کنکور که خیلی خسته بودم و همش افتاده بودم، روز جمعه به نظافت خونه! گذشت، و از شنبه هم اومدم سرکار! ضمن این‌که به دوستم قول دادم تا دوشنبه تمرینش رو براش انجام بدم! و همچنان پرونده پروژه کارشناسیم و اون یه درسی که می‌خوام معرفی به استاد بکنم باز مونده!!! یعنی من آخر انجام ندادن و طول دادن یه کارم! خدا نکنه از کاری بدم بیاد! همین کافیه که ۳ترم طول بکشه!
تازه آخرشم مقالات رو دادم به یکی ترجمه و خلاصه کنه و من فقط! زحمت یکپارچه کردنش رو بکشم! و تاااازه استاد راهنمام گفته هیچی نمی‌خواد فقط یه کاری بکن و به استادت بگو یه pass رد کنه برات!
یعنی جدی وقتی به کارام فکر میکنم خنده ام میگیره! چقدر می‌تونم مزخرف باشم تو انجام ندادن یه کار!! 
ولی وااااقعا میخوام تا آخر هفته تمومش کنم دیگه!

دلم برای یه روز، با فکر راحت و دل خوش لک زده!

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرِ آسمانم و آزرده ی زمین
امشب برای هرچه و هر کار خسته ام

دل خسته سویِ خانه تنِ خسته می کشم
وایا. از این حصارِ دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشیِ تقویمِ روی میز
از دنگ دنگِ ساعتِ دیوار خسته ام

از او که گفت: یارِ تو هستم» ولی نبود
از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز

از حالِ من مپرس که بسیار خسته ام

محمدعلی بهمنی

پ.ن: از جنگ دائمی درونم خسته ام.

با اومدن رتبه‌ها بیشتر از همیشه احساس خستگی میکنم. درسته که خیلی هم درست و درمون درس نخوندم ولی نمیدونم چرا حداقل دوست داشتم بهتر از این حرفا بشم

شاید کلا قید خوندن ام بی ای رو بزنم

شایدم به رفتن به شبانه حتی راضی بشم

چرا اون روزی نمیرسه که بگم همین بود! همینو میخواستم! این اون چیزیه که حاضرم در بدترین شرایط براش وقت بذارم و دوستش داشته باشم

فعلا قصد دارم یکی از علایق فراموش شده! ام رو دنبال کنم

نجوم آماتور!! 

تا کی به خاطر دلایل مسخره از علایقم دست بکشم؟

بی خیال همه چیییی

پ.ن:  همچنان احساس نیاز به یه استراحت به شدت کافی و خوب دارم. از نوع فکری و جسمی!


مامان و خاله و دایی معمولا آخر هفته ها میرن دماوند،به با ما هم همیشه میگن که بیایید آخرین باری که رفتم خیلی خسته شدم علاوه بر اینکه شلوغه و نمیشه آدم بیکار باشه، آخر خسته و کوفته میرسی خونه و صبح شنبه باید بری سر کار و این خیلی سخته برام

این هفته هم گفتن بیایید و من دوباره گفتم نه، به شدت نیاز به تنهایی و خلوت دارم چیزی که اونجا امکان پذیر نیست و کلا هم جو بعد از فوت دایی برای من غمگینه

ولی از طرفی وقتی یاد آخرین دماوندی که دایی محمد بود و من نرفتم میوفتم خیلی دلم میگیرهنکنه این آخر هفته هم آخرین وقت دیدارم با اونها باشه؟

خیلی حس بدیه.


احساس خشم زیادی نسبت به یه نفر دارم، چند دور ماجرا رو با خودم دوره کردم، همچنان نمی‌دونم کی مقصره؟ اصلا شاید مقصری وجود نداشته باشه واقعا
همش می‌خوام دنبال مقصر نباشم
ولی وقتی عواقب کارش احساس و زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده ، هر چند کم!! عصبانی می‌شم
دوست دارم نسبت به قضیه بی تفاوت باشم تا اینقدر در عذاب نباشم دوست دارم خودم رو جای طرف بذارم و بهش حق! بدم
یه مدت دعا می‌کردم که آروم شم ، بعد یه مدت خشمم غلبه کرد و پر شدم از نفرت
می‌خوام ببخشم می‌خوام آروم باشم 
می‌دونم که راحت نیست باید انقدر قلبم بزرگ باشه که اتفاقایی که میفته رو نادیده بگیرم انقدر حس همدردی ام زیاد باشه که خودم رو بذارم جاش و انقدر خودم رو توانمند کنم که این اتفاق برام بی اهمیت باشه
در این راستا!! این لینک‌ها رو پیدا کردم توضیح واضحات می‌دن! حس می‌کنم باید دعا کنم تا حل شه

چطور حتی وقتی غیرممکن است، ببخشم؟

فراموش کردن کینه و کدورت


تا حالا براتون پیش اومده با دیدن یه چیز کوچک، از عکس و فیلم گرفته تا یه نوشته کوچک، برید تو حال و هوای گذشته؟؟ تمام خاطرات و حس و حال اون موقع براتون زنده بشه؟؟

امروز دوستم برام نوتی رو در icloud به اشتراک گذاشته بود، منم که اصلا یادم نبود قبلا چیزی اونجا داشتم یا نه، وقتی وصل شدم که اون نوت رو ببینم، یهو کلی نوت دیگه جلوم ظاهر شدن! اولش فکر کردم دوستم اشتباهی کل پوشه اش رو باهام  به اشتراک گذاشته، که وقتی به تاریخ و نوشته نگاه کردم ، دیدم بلهه اینا نوتای سال دوم دانشگاهم هست دیگه منم که وسط یه جلسه خسته کننده بودم، یهو رفتم تو فکر و حال هوای اون موقع ام از ایمیل تی‌عی نقشه کشی و استاد زبان گرفته، تا آدرس کلاسایی که میخواستم برم و مدل لپ‌تاپی که میخواستم بخرم، و شعرها و نوشته هایی که خوشم میومد برای خودمم عجیبه که حتی یادمه اون نوشته ها رو کجا دیدم  ، چه حسی بهم دست داده وقت خوندنشون خلاصه که حین جلسه که سفر به گذشته داشتم هیچ، هنوزم تو همون حال و هوام و دلم برای سالای اول دانشگاه تنگ شده

 

* یادمه این شعر رو به مناسبت تولد بیست سالگی ام پست کرده بودم! حیف که پاک کردم اکانتم رو!


حدودا یک ماه پیش، یه سری برنامه ریختم برای خودم و به خودم قول دادم که دیگه واقعا اینارو عملی کنم!

اینجا نوشتمشون

حالا در این راستا چه کارایی کردم؟

برای تناسب اندام و ورزش! رژیم گرفتم و میخوام تا ۲ماه آینده ۳کیلو کم کنم! برای رصدش هم برنامه کرفس رو نصب کردم! یه زمانی فکر میکردم خیلی برنامه بی خودیه ولی الان واقعا بهم کمک میکنه که خوردنم رو کنترل کنم

از اونجایی که دوست دارم شکم تخت! داشته باشم هم، قند مصنوعی رو حذف کردم فعلا این جز سخت ترین کارهاست برام چون من عاشق شیرینی و شکلاتم. 

قصد دارم با برنامه ABS workout هم جلو برم و ورزش‌هاش رو انجام بدم ولی فعلا وقت نشده چون بعد از کارم، روزای زوج میرم زومبا! و یکشنبه سه شنبه میرم سنگ نوردی و واقعا جونی برام نمی‌مونه! ولی سعی میکنم یه جوری بگنجونم تو برنامه‌ام

در ضمن از

این لینک به عنوان راهنمایی کمک گرفتم! 

و خب همونطور که گفتم سنگ نوردی هم شروع کردم دوباره و خیلی خوشحالم! و اینکه تمام بدنم درد می‌کنه ولی وقتی به این فکر میکنم که بالاخره بدن من هم قوی میشه و می‌تونم مسیرهای جدید رو برم انرژی میگیرم. 

در راستای کوهنوردی! هنوز کاری نکردم.

برای کارم هم ، یه دوستی مسیری رو بهم پیشنهاد کرده که در پست جداگانه مینویسمش.

ولی از اونجایی که هنوووووز کارای فارغ التحصیلی ام رو نکردم!(البته بالاخره پروژه ام رو انجام دادم هرچند هنوز استادم رو ندیدم!!) نتونستم استخدام شم و به محض انجام استخدام میشم.

 


"پدرم به من نصیحتی کرد، که هنوز در ذهنم میچرخد، گفت: هر وقت میخواهی از کسی ایراد بگیری، یادت باشد همه ی مردم دنیا شانسی را که تو داشتی، نداشتند." *

خیلی جمله ی سنگینیه به نظرم. این روزا خیلی بهش فکر میکنم و تا میام به کسی ایراد بگیرم، یادش میفتم.

برای همین به نظرم هیچ کس مستحق حرف و ایراد نیست حتی اونی که به نظر ما ظالمه! همون فرد اگر تو یه خانواده و شرایط دیگه ای بود میتونست اینجوری نباشه!!

برای همین بعضی وقتا فکر میکنم جهنم خیلی خلوته! شایدم هیچکس نباشه اونجا!! چون خدا خیلی مهربون و عادله!

نظر شما چیه؟!

 

*اسکات فیتز جرالد


تو این هفته یه تصمیم مهم گرفتم

این که امسال بی خیال کنکور شم و انرژی ام رو ، رو کارم بذارم با مدیر پروژمون صحبت کردم و قرار شد که امسال استخدام شم و پروژه ای کار نکنم 

قصد دارم تو همین حوزه هوش تجاری و داده‌کاوی دوره بگذرونم تا قوی تر شم 

اولش خودم رو سرزنش کردم که چرا زودتر این تصمیم رو نگرفتم که یادم اومد، من کلا نمیدونستم این حوزه کاری رو دوست دارم یا نه؟ و اینکه میخواستم وقت آزاد برای کنکور داشته باشم

چرا می‌خواستم کنکور بدم؟ چون فکر می‌کردم اگر MBA بخونم اونجا در اثر تعامل با استادا و دانشجوها میتونم بهتر راهم رو پیدا کنم!

خلاصه نمی‌دونم یهو چجوری شد که دیدم از کارم خوشم میاد و حالا که فرصت پیشرفت دارم باید ازش استفاده کنم

یه کار مهم دیگه که امسال می خوام بکنم تکمیل زبان هست حتما روش وقت می‌ذارم و کاملش می‌کنم

کار دیگه که دوست دارم پیشرفت کنم کوهنوردی هست

تا الان دوتا دوره کارآموزی کوهپیمایی و هواشناسی کوهستان رو رفتم ولی تا حالا از ایستگاه یک توچال بالاتر نرفتم!!!

می‌خوام از همین ماه شروع کنم به کوه رفتن، از توچال شروع میکنم اولش تا ایستگاه ۲

بعد احتمالا برم کلچال تا همون وسطا

بعد دیگه هی بالاتر برم

و تا اون موقع مهرماه شده و میتونم با حقوقم وسایل کوه بخرم

البته دارم فکر میکنم که وقتی زمستون بشه نمیتونم برم، چون کوهپیمایی تو برف رو بلد نیستم و خیلی هم می‌ترسم

 

+دوست داشتم اینا رو اینجا بنویسم که بعدا یادم نره چرا این تصمیم رو گرفتم! یا کلا میخواستم چه کار کنم؟!

++همسرم هم امسال کنکور داره و سرم شلوغ باشه راحت ترم :)

+++کلا می‌خوام یکم درگیر باشم به چیزای بی‌خود کم‌تر فکر کنم

++++ در کنار همه‌ی اینا میخوام علاوه بر زومبا!! که دو ماهه میرم ، پیلاتس هم برم که به اون اندامی که دوست دارم نزدیک‌تر شم اگر دیدم خیلی بهم فشار میاد زومبا نمیرم

+++++ یادم رفت بگم!! سنگ نوردی هم دوست دارم! دو سال پیش می‌رفتم و رهاش  کردم! شاید فرصت پیش اومد و تونستم ادامش بدم به برنامم که می‌خوره!

++++++ الان یعنی خیلی جوگیر شدم؟ یا فکر میکنم خیلی کار میخوام انجام بدم؟!

 

 


چقدر دلم تنگ شده بود برای نوشتن.

انقدر درگیر روزمرگی و کارای بی خود بودم که نتونسته بودم بنویسم،

خوشحالم که امروز راس ۴ تونستم از مرکز بزنم بیرون! و شام و نهار فردا هم به لطف مادر همسرم آماده است، و من میتونم آزادانه، بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنم، استراحت کنم موسیقی گوش بدم، وبلاگ بخونم

یادمه آخرین بار، کلی حرف داشتم برای گفتن، کلی ناراحت بودم انقدر که حتی از نوشتنش ترسیدم! می‌ترسیدم احساساتی که دارم رو جایی ثبت کنم فقط منتظر بودم تموم شن خداروشکر گذشت دوره اش!

الانم درگیر چیزای دیگم البته از ناراحتی از کارم گرفته تا مسائل ریز و درشت زندگی! ولی خوشحالم که تونستم راهی برای فراموشی لحظه‌ای و بهتر بودن حالم پیدا کنم!

شاید مسخره باشه ولی اون راه! رقصه! حدود ۵ ماهی هست که می‌رم زومبا و واقعا علاقه دارم بهش باعث می‌شه حالم بهتر شه

بگذریم

داشتم از ناراحتی هام می‌گفتم

یکی اش قضاوت و حرفای اطرافیانمه، از مردم انتظاری ندارم و خیلی هم نزدیک نیستم بهشون و فقط با اطرافیانم در رابطه ام

ولی اینکه حتی خانواده ات هم راجع به تو و زندگیت قضاوت کنن و حرفی بزنن که ناراحت شی، خیلی آزاردهنده است الان یادم میاد که چرا سه سال پیش تصمیم گرفتم خونه ام دور از خانواده و فامیل باشه!!!

گذشته از این‌ها، ۴۰ روزی که قرار بود ی. با ح. در ارتباط نباشه تموم شده و من هم ، اذیت می‌شم هر چند. خیلی خیلی کمتر از قبل حداقل الان احساسات ح. رو بهتر میدونم، چون خیلی باهام درد و دل کرده و از احساساتش گفته

و دیگه این‌که ح. خیلی حالش بده و مدام با من از غصه هاش میگه (به اصرار خودم البته) و خب منم ناراحتم براش

شدیدا نگران آینده است ، مدام درد داره و میگه نمیدونم چی میخواد بشه

اون از اینکه من درکم، و حس دلسوزیم کمتر از اونه ناراحته! میگه کاش دلسوزتر بودی که بیشتر درک میکردی!

و منم از اینکه اون اینجوری میگه ناراحت میشمدست خودم نیست واقعا 

و البته خیلییی چیزای دیگم هست که مجال گفتنشون نیست

فکر میکنم همینقدر برای امروز کافیه!

 


امروز بالاخره به مشاوره رفتیم

تو این یک سال، چندبار این تصمیم رو داشتم، ولی آخرش بی خیال و پشیمون میشدم  و فکر میکردم فایده ای نداره

به آینده فکر نمیکردم و سعی میکردم با زندگی در حال، لذت ببرم. ولی تا کی می‌تونستم؟ تا کی به آینده فکر نکنم؟ بالاخره یه روزی با همون آینده قراره مواجه بشم نباید کوچکترین کاری انجام بدم که بعدا پشیمون نباشم؟

خلاصه

به خواسته خود ح. به مشاوره رفتیم، چون میگفت دیگه نمیدونه چه کار باید انجام بده و هر چی به ذهنش میرسه آخرش درد ه .

مشاور، همونی رو گفت که تو ذهن من بود! قطعا ح. هم همین پیشبینی رو می‌کرد واضحه منطقی ترین انتخابه

ولی ح. انقدر درگیره که فکر میکنه با حذف ی. دنیا به پایان می‌رسه، در حالی که آقای مشاور گفت اون کسی که بیشتر مشکل داره تو این رابطه ، خودت هستی(خطاب به ح.) 

خلاصه

چرا اینها رو مینویسم؟

چون اون کسی که باید محکم باشه و این تصمیم رو عملی کنه منم! و اینجا مینویسم، که بعدا از تصمیمی که گرفتم پشیمون نشم! یادم بمونه که این تنها راه حل منطقی و درستی هست که وجود داره، و اگر امروز عملی اش نکنم، یه روزی مجبورم

اگر کلا نخوام این کار رو انجام بدم، باید زندگی که دوسش ندارم رو تحمل بکنم

پس دیدی؟ راهی نداری! قوی باش و جلو برو.

از حرفای ح. نترس اینکه میگه من آدم سابق نمیشم اینکه میگه درد میکشم

به قول اقای مشاور، مثل ادمی هستی که الان تا کمر تو آبه، و من فقط میخوام کمک کنم غرق نشی ولی تو خیس شدی! و این اجتناب ناپذیره! نمیشه که خشک از اون آب بیای بیرون! یا باید غرق شی و یا باید خیس از اون آب بیای بیرون 

آره

داشتم میگفتم، یادت باشه راه درست دیگه ای نداشتی، باید این کار رو بالاخره انجام میدادی! 

به امید روزی که بیام اینجا بنویسم همه چی خوب و آرومه! بنویسم ی. داره زندگیش رو میکنه، و من از زندگیم با ح. لذت میبرم و ح. دردی نداره!

 


اینقدر هر وقت حالم بد بوده اومدم اینجا نوشتم، که این مدت که حالم خوب بود حاضر نبودم بیام اینجا که اون حال بد برام یادآور نشه

ولی دلم برای نوشتن تنگ شده و دوست دارم از حال و روزم بنویسم که بعدها یادم نره خاطراتم رو!

خوشی های دوران قرنطینه، هر وقت دلت میخواد بخوابی هر وقت دلت میخواد کار میکنی بعد یه مدت خسته میشی دلت نظم و صبح زود بیدار شدن رو میخواد بعد که این اتفاق میفته، دوباره خسته می شی!

شاید زندگی همینه! یه مدت با یه چیزی حال میکنی و بعدم ازش خسته می شی و همیشه حسرت اون چیزی رو داری که نداری!!

 

پ.ن: امیدوارم این حال خوب معطوف به این چهار ماه قراردادی نباشه و ادامه پیدا کنه.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها